عزیزکم

خاطره زایمان - 25 مرداد ماه 1393

1393/8/6 23:59
نویسنده : نجمه
941 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از 38 هفته و 4 روز روزی رسیده بود که دل و جونم روبراش می دادم. روز موعودی که هزار جور تصورش کرده بودم

 

برای دیدن فرشته کوچیکی که 38 هفته رو باهاش زندگی کرده بودم ، دل تو دلم نبود. جمعه شب خورده کاری های خونه رو انجام دادیم و با بابا رفتیم که استراحت کنیم. ولی به عادت سه ماه آخر  نمی تونستم بخوابم. هرچند دو هفته ای بود که دردهام شروع شده بود ولی اونشب خبری از درد نبود. فکر دیشب که اون ساعت امام زاده صالح بودم و فردا شب که بیمارستانم . روزهای بزرگی که جلو رومه.

 

حدودای ساعت 2:30 خوابم برد و ساعت 3:30 بیدار شدم دوش گرفتم و نماز شب رو خوندم. دم اذان صبح اسمهای محمد و مهدی و امید و صدرا رو گذاشتیم وسط قرآن و اسم محمد از توش بیرون اومد. هر دو مطمئن بودیم که این اسم برات انتخاب می شه عزیزم. هر چند خیلی دیر ولی اسمت به دلم نشست. بعد از گفتن اذان صبح نماز رو با سرعت خوندیم. بابا وسایل رو برد پارکینگ و من خودمو از زیر قرآن رد کردم و درو بستم و راهی شدیم.

 

صدای دعای عهد توی ماشین پیچیده بود و هنوز تموم نشده بود که رسیدیم به بیمارستان بهمن .  از ماشین که پیاده شدیم محکم دستای بابا علیرضای مهربون رو تو دستام گرفتم و فشارش دادم. انگار که این آخرین لحظه ایه که میتونم باهاش باشم. تو رو به بابا سپردم و خودش رو به خدا اشک تو چشماش حلقه زد و هیچی نتونست بگه. از خدا میخواستم هر چی میشه فقط بتونم یه لحظه ببینمت و ببوسمت.

ساعت 5:45 بود که پذیرش شدم و با بابا وارد بخش زایمان شدیم. وقت برای خداحافظی داشتم. بوسیدمش و دوباره حرفامو براش تکرار کردم. بغض بهش اجازه نمیداد که حرف بزنه استرس از چشماش معلوم بود. اخرین خداحافظی رو کردم و وارد اتاق اول شدم. بعد از تعویض لباسهام وضو دوباره گرفتم و روی تخت دراز کشیدم تا صدای قلبت رو و فشار خونه خودم رو چک کنن. بعد به اتاق دیگه منتقل شدم که دو نفر دیگه به جز من اونجا بودن . کارهای اولیه انجام شد مثل شرح حال گرفتن و وصل کردن سوند و چک کردن مرتب صدای قلب و فشار خون ، وصل کردن سرم و ... . مریض اول دکتر عارفی که رفت دل تو دلم نبود. نه ترسی از عمل داشتم نه از بی حسی. همه حواسم به تو بود عزیزم از یه طرف دلم برای بودنهات ، حرکاتت ، سکسکه هات تنگ می شد از یه طرف مشتاق دیدنه صورت قشنگت بودم !

 

ساعت 7:45 نشده بود که از من خواستن بلند شم برم روی تخت دیگه دراز بکشم. با سختی بلند شدم و با کمک ماما روی تخت دراز کشیدم. صدای قلب خودمو می شنیدم. چقد دلم میخواست بابا علیرضا با یه لبخند و بغض توی گلوش رو بروم بود و حس قدرت بهم می داد یا مامانم پیشم بود و دستامو می گرفت.

اروم از یه در رفتیم تو مامای مهربونی که همراهم بود گفت الان از زیر قرآن ردت کردیم . یهو نمیدونم چم شد عین شب 23 ماه رمضون اون لحظه که فک میکنی الان دیگه وقت دعا تموم می شه.... دستمو چسبوندم به شکمم همونجا که تو آروم خوابیده بودی و سعی کردم آخرین تکونهاتو حس کنم و توی حافظم بسپرم.

چشامو بستم و دونه دونه اسم بردم. همه اونا که میدونستم چشمشون به دستای مهربون خداست. سعی کردم هیچ کسی را جا نندازم.

تو راهرو بودم و دو تا ماما بالا سرم بودن که دکتر عارفی اومد. سلام واحوال پرسی کردیم و بعد وارد اتاق عمل شماره 8 شدم. ازم پرسیدن بیهوشی یا بی حسی و وقتی دیدن که دوست دارم بی حس بشم با خیال راحت گفتن چه عجب یکی پیدا شد داوطلب بی حسی باشه .

دکتر اومد و بی حسم کردن. اونقد سوزش داشت که نتونستم تکون نخورم. بعد از چند دقیقه پاهام شروع به سنگین شدن کرد انگار سالهاست تکون نخوردن با تجربه ای که نیلوفر داشت، می ترسیدم که بی حس نشده باشه. به خانم دکتر گفتم من پاهامو حس میکنم. گفت تکونش بده . هرچی تلاش کردم نشد خندید و گفت دیدی بی حسه

پارچه سبز رو جلوی صورتم کشیدن و من کشیدن تیغ رو روی شکمم حس کردم. ترس نداشتم قوی تر از اون چیزی بودم که فکر می کردم. گوشامو تیز کرده بودم تا صدای گریه تو رو بشنوم عزیزه جونم

 

تکونای محکمی که میخوردم رو می شمردم و نگاهم به سقف بود و لبام به ذکر خالق کودکم مشغول. اسم دوستانم از ذهنم می گذشت و دلم پر می کشید برای دیدن تو

 

نفس کشیدن سخت شده بود ماما فهمیدم و سریع ماسک رو گذاشت روی صورتم. یک لحظه صدای دکتر رو شنیدم که گفت رحمش تو وضعیت خوبی نیست و بلافاصله دو تا آمپول از دو طرف به بازوهام زده شد و بعد از چند لحظه صدای قربون صدقه رفتن ماماهای اتاق رو شنیدم که از تپلی بودن و تمیز بودنت تعریف می کردن ولی جز یه صدای خفیف گریه چیز دیگه نشنیدم. ساعت 8:11 دقیقه بود

 

دلشوره ریخت تو دلم ، چرا صدایی نمی یاد. نکنه چیزی شده ، نمی تونستم بپرسم با التماس زل زدم به مامای مهربونی که همراهم بود. گفت خیالت راحت باشه خیلی نازه خیلیییییییی اصلا شده تپلی امروز اتاقای عمل

 

حرکت مامایی که تو را می برد برای تمیز کردن دیدم و سرم و چرخوندم به سمتت شاید بتونم یه کوچولو نگاهت کنم و ..... دیدمت.

 

 

فرشته کوچولومو دیدم که قرمزه قرمز بود و چشماش بسته. دلم هری ریخت پائین و چشام پر از اشک شد.

دیگه نشد ببینمت تخته تو درست پشت سرم بود و من نمیتونستم سرمو خوب بچرخونم چند بار تلاش کردم ولی نشد. اصلا یادم نمی یاد چی شد. یادم نیست کی بخیه خوردم ولی تکونای شدید بدنم رو می فهمیدم. فقط یادمه تو رو آوردن صورتتو گذاشتن رو صورتم. اونقد داغ بود که از گرمات بدنم گرم شد. سلامت کردم و بغض امون نداد. فقط تونستم در گوشت الله اکبر رو بگم تا عزیزم همیشه توکلت به خدات باشه تا اسمش رو اول از زبون خودم بشنوی.

لحظه ای که قابل وصف نیست. فقط یادآوریش دوباره غرق اشکم می کنه و شکر گذار خدا.

یادمه بی حال بودم فشارم خیلی رفت پائین. اینو تو ریکاوری فهمیدم که حدود 2 ساعت نگهم داشتن و مرتب چکم میکردن

سه بار شکمم رو فشار دادن که بار آخر دردش رو فهمیدم ولی نایی برای حتی یه تکون ساده نداشتم . بعد رو یه تخت دیگه منتقل شدم و از اونجا وارد بخش زنان شدم. دلم میخواست از اتاق که بیرون می یام بابا علیرضا و مامانم رو ببینم ولی از یه مسیر دیگه به بخش منتقل شدم.

 

بدترین درد رو وقتی کشیدم که میخواستن دوباره تعویض تخت کنن. اونقد دردش زیاد بود که نمی تونم توصیفش کنم. با اینکه هنوز نمیتونستم باهامو تکون بدم ولی از درد زیاد فشارم باز رفت پائین. بعد از تمیز کاریا و شیاف گذاشتن و تعویض سرم دیدم که مامانم اولین نفر از در اتاق اومد تو.

 

دیدن یه آشنا اونم مادرم دنیا رو بهم بخشید منتظر بودم پشتش علیرضا وارد بشه که بنده خدا رو فرستاده بودن دنبال کارهای مختلف. مامانم شروع کرد از تو تعریف کردن که الحمداله سالمی و خیلی با نمک. دلم پر می کشید برای دیدنت. زنگ زدن به بخش نوزادان  و کوچولوم بعد از چند دقیقه اومد. باورم نمی شد این کوچولوی پف پفو محمد من باشه. همون که مدتهاست منتظرشم. ماله من ، ماله خوده خوده من ، مال من و بابا و علیرضا.

خاله حبیبه ، مامان حمیده و عمه فاطمه و عمه الهام، اومدن توی اتاق و بعدشم بابا علیرضا با گله قشنگش اومد تو. با کمک مامان و پرستار برای اولین بار بغلت گرفتم تا شیر بخوری. لحظه ای که نمیدونم چرا خوب یادم نیست.

بعد زهرا و هانیه ، خاله طیبه و هانیه کوچولو ، خاله حمیده و سپیده و عمو محمد به ترتیب اومدن تو اتاق دیدن هر کدومشون برام خوب بود. عمو امیر و عمو علی اصغر هم اومده بودن که نشد بیان توی اتاق.

 

هنوز حالم جا نیومده بود دلم میخواست یه کم بخوابم. نه تشنه بودم نه گرسنه فقط خوابم می یومد. آروم گرفته بودم. تو کنارم بودی، همسرم بود ، مامانم بود. اینا زیباترین چیزاهای زندگی بودن که کنارم داشتمشون.

تا عصر مامان پیشم بود که تو همین فاصله دوبار محمدم کبود شد و انگار یه چیزی می پرید تو گلوش. عصر رفت خونه که کمی استراحت کنه و خاله حمیده موند پیشم. دو سه ساعت بعد از بستری شدن من مریض تخت بغلی هم مرخص شد اتاق اختصاصی شد. نزدیکای ساعت 8 شب بود که برام چایی عسل آوردن و ازم خواستن بلند شم راه برم. اولش خیلی درد داشت و ضعف شدید بدنم رو گرفت با کمک خاله حمیده برای تعویض لباس رفتم و بعد آروم نشستم رو صندلی. ازم خواستن به خاطر ضعفی که داشتم دراز بکشم و بعدش دوباره بلند شم راه برم. اگه تکون نمیخوردم درد رو دیگه حس نمی کردم و این خیلی خوشایند بود.

 

بار دوم که بلند شدم تا راه برم. به وسط راهرو نرسیده دلشوره مهلت نداد با سرعتی عجیب برگشتم یه جوری که خواهرم دنبالم دویید. دیدم که باز کبود شدی دستام شل شده بود نمی دونستم چیکار کنم خاله حمیده سریع بغلت کرد و دویید دمه پست پرستاری که دقیق روبروی اتاق بود.

 

معده کوچولوت از مایع آمونیاک پر بود برای همین شستشو دادن و بردن که دکتر کودکان معاینت کنه و بعد از یک ساعت دوباره آوردنت تو اتاق. نزدیک ساعت 10 بود که مامان و حبیب دایی و حبیبه خاله و سپیده اومدن پیشم و خاله حمیده رو با خودشون بردن و مامان پیشم موند.

 

تا صبح صد بار بلند شدم و نگاهت کردم. می ترسیدم که نکنه باز راه نفست بسته بشه. تا صبح چشمم به چشمت بود و نفسهاتو چک میکردم. هرچقدر وضعیت اتاق عمل بیمارستان بهمن خوب بود و توش احساس آرامش می کردم، بخش زنانش افتضاح بود. هر لحظه یکی وارد اتاق می شد و نمی زاشت که استراحت کنم. تیر خلاصم دکتر عرب حسینی که دکتر کودکان بود و برای چک کردن نوزادا می یومد زد. هیچ کسی از قبل نیومد بگه دکتر مثلا 10 دقیقه دیگه می یاد آماده باشین. من که از روز قبلش کلا یه ساعت خوابیده بودم تازه خوابم برده بود که با صدای محکم در نیم متر از جام پریدم دیدم که آقا سرشو انداخت اومد توی اتاق فقط سریع ملافه رو روی خودم کشیدم وقتی رفت کل بدنم شروع به لرز کرد. مامانم سریع آب و عسل درست کرد و بهم داد. از شدت عصبانیت نمی دونستم چیکار کنم. یکی از مسئولای پرستاری و صدا کردم و حسابی سرش داد زدم که این چه وضعیه مگه خونه باباشه خیر سرمون زایمان داشتیم بخشه زنانه یه ساعت نشد اینجا استراحت کنیم. اون خانومم برای کوتاه اومدن من چند بار عذرخواهی کرد و رفت.خلاصه که حسابی از بخش زنان شاکی بودم و همچنانم هستم. بگذریم .

 

دکتر نوزادان آزمایش زردی نوشت و منتظر جواب آزمایش شدیم بعدم به خاطر 0.1 بالاتر بودن میخواستن بستریت کنن که من نذاشتم و با رضایت خودمون مرخصت کردیم.

نزدیکای ظهر روز یکشنبه به خاطر وضعیت مناسبم دکتر عارفی مرخصم کرد و خواست که 10 روز بعد برای کشیدن بخیه برم و بلاخره ساعت 2 بعد از ظهر از بازار شامه یمارستان بهمن مرخص شدم.

 

دمه در خونه همه منتظرمون بودن اووووووووووووو کلی تشریفات استقبال چیدن و عکس و فیلم و اسپند و .....

 

الهی الحمداله به خاطر اینکه همه چی به خیر گذشت و عزیزکم صحیح و سالم دنیا اومد

 

الهی الحمداله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مانلی
7 آبان 93 13:28
نجمه چرا با من این کارو می کنی این همه روز گذشته ها . اما با خوندنش یه حال عجیبی پیدا کردم نجمه جونم خدا رو صد هزار مرتبه شکر که روزای سخت وانتظارت گذشت . روزای پر استرس بارداری هم گذشت و الان محمد خوشگل کنارته خدا رو شکر..
یلدا
17 آبان 93 12:27
سلام عزیزم ، خدا رو شکر که محمد کوچولوت صحیح و سالم پیشته . ایشالله زیر سایه بابا و مامانش سالم و صالح بزرگ بشه . دوستم همیشه دوستت دارم و به یادتم.
niloofar
17 آبان 93 15:24
من بازم زایمان میخوااااااااامممممممم خیلیییییی قشنگ نوشتی نجمه. انگار لحظه به لحظه بالای سرت وایسادم و به چشم خودم دیدم. خیلییییییییییی پروونه ای شدم
شقایق
6 دی 93 23:44
خدا رو شکر اسمش هم خیلی قشنگه نجمه جان
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عزیزکم می باشد