عزیزکم

آن روز پائیزی

1392/9/30 15:08
نویسنده : نجمه
512 بازدید
اشتراک گذاری

 

به دست خودم که نگاه میکنم ، خالی تر از همیشه به نظر می رسد

 

 اما به کرم تو که نگاه میکنم حیران میمانم میان اینهمه محبت

 

که گاهی نه دیدمشان نه حسشان کردم.


ماههایی که گذشت و پر و خالی از امید شد. 19 ماه و هرکدام دست کم 30 روز،


روزهایی که جز خودم و دوستان منتظرم هیچ کس درکشان نخواهد کرد.


شبهایی که تا صبح خواب یک خط بودن و دوخط شدن بی بی چکها امان می برید


و صبحهایی که تمام آروزها ویران می شد و روز از نو روزی از نو.


 

 

 

به هر پیام مادر شدنی دل خوش میکردم که روزی نوبت من هم خواهد شد،


و هر ماه ماجرایی تازه انگار تو را از ما دورتر می کرد.


بعد از ماهها دل دل کردن و حرف زدن ، یار زندگیم رضایت به ای یو ای داد

 

هرچند خیلی دیر هر چند خیلی سخت.


و دوره جدید شروع شد. با حسی تازه تر و امیدی بیشتر .


مهر ماه، دور اول بود.

 

بعد از 19 مهر و رسیدن به روز 3 ، کلومفین ها و مریونالها بود که سرازیر بدنم می شد


و من حس می کردم دارم نزدیک تر می شوم شاید همین ماه شاید ماه بعد یا ماه بعدترش!


اما از آنهمه دارو و دوا چیزی جز دو یا سه فولیکول 10 و 11 قسمتم نبود .


دکتر عارفی یه کلام گفت این دوره بی فایده است. منتظر دور بعد باش و ... منتظر شدم.

 

 

 

 

 19 آبان شد و خبری از دور جدید نبود. 10 روز بعدتر دو سه لک و باز خبری نشد.


به عادت هر هفته باز هم بیمارستان بهمن و دکتر عارفی و سونوگرافی.


دکتر با تعجب نگاهم کرد و گفت عجیبه دو تا فولیکول 16 می بینم .


خنده ام گرفته عجیب نیست دکتر جان ، از بدن من که بعید نیست .


از دوره های 16 روزه و 45 روزه تا فولیکولهای مستقل از دارو.


دستور آمپول بعد از جواب آزمایش استرودیول را داد


و من به امید شروع زودتر ای یو ای، از مطب بیرون آمدم.

 

 

 


چه می دانستم خدا برایم چه خواسته ،


چه میدانستم خدا برایم خواسته ،


چه میدانستم نوبت، به من رسیده .


نوبت ما شده بود ........

 

 

 


ممنون روز شنبه ای هستم که با تمام گرفتاری ها ، راه رفتن به دکتر باز شد،


که دو تا فولیکول قشنگ بدون هیچ دستور و خواهشی رشد کردند و خودی نشان دادند.


ممنون مانلی عزیزم که پیگیر مامای دکتر (خانم اسدی) شد تا جواب آزمایش را بگوید و جواب بگیرد.


ممنون خانم اسدی که خودش تماس گرفت و اعلام کرد که فردا صبح وقت هاش سی جی است.


ممنون روزهایی که دلم گواه به آمدنت میداد.

 

انگار این فولیکولهای ناخوانده سند آمدنت بود مادر جان.


ممنون اذرماهی که لبریز از علائم شد.


دردهای شیرین و سوزش معده که طاقتم را کم میکرد برای رسیدن به روز 15 و دیدن دو خط معروف!

 

 

 

 


و شمردم، تمامی روزها را ، تک به تک و هر لحظه دست بر دلم گذاشتم و ذکر الله گرفتم


که باشی و بمانی و صالح و سالم و خوش روزی باشی ،


که بمانی که باشی که باشی، و یار تمام قد لحظه های ما شوی.


 

...........

 

 


صبح روز 25 آذر ماه بعد از بی خوابی شبانه ، قبل از  نماز صبح،

 

بی هیچ تامل سراغ بی بی چک ها رفتم.


ثانیه ها می گذشتند و من خیره مانده بودم.


1، ..3، .... 10 و خط دومی که کم کم رنگ می گرفت و دل من که کم کم می لرزید


و اشکی که منتظر اشاره ای بود و ناباوری و بی اعتمادی که لحظه به لحظه بیشتر قوت میگرفت.


بابا که دید جور عجیبی خندید.

 

بار سومی بود که بی بی چک مثبت می دید اما اینبار میگفت کمرنگ شده زوده حتما زوده .


و خندیدیم.


نماز که تمام شد به خود آمدم که دست بر شکم شکر گذار خدا هستم. شکر گذاری با تردید!


اضطرابم پنهان نمیشد. بی اعتماد بودم به تمام خطهای دوم


و می ترسیدم که باز تکرار نشود پایان منفی آنهمه دلهره و اشتیاق.


در راه چند بار تصمیم گرفتیم و تغییرش دادیم و بالاخره تصمیم گرفتیم که تا دو روز دیگر صبر کنیم.


عکس بی بی چک را که برای ستایش و مانلی فرستادم هر دو اصرار کردند به آزمایش


هرچند بی بی چک دوم منفی شد اما اصرار هر دو هلم داد به طرف آزمایشگاه ،


ساعت 9:35 دقیقه و اصرار من برای زودتر گرفتن جواب .

 

 

 

 


گفتن ندارد چه گذشت.


گفتن ندارد چه امیدها که لحظه ای بود و لحظه ای بعد ناامیدی جایش خانه می کرد.


گفتن ندارد که هر لحظه سالها می گذشت و من .... . دعا میکردم که باشی کودکم.


دلم را در کف دو دست دعا گرفتم و فرج خواندم.


انگار هر چه محکمتر می گرفتمت بیشتر امیدوار می شدم .


راس ساعت 1 جلوی میز جوابدهی آزمایشگاه ایستاده بودم.


نگاهی به من انداخت و گفت چند روز تاخیر؟ صدایم می لرزید ، چیزی گفتم که خودم هم نشنیدم.


برگه را دستم داد و گفت مثبته ....  

 

نه چیزی برای گفتن داشتم حتی یه کلمه ، و  نه پایی برای ایستادن 


با تردید به عدد 100/3 بتا نگاه کردم و بی هیچ حرفی رفتم.

 

 

 

 

در که پشت سرم بسته شد، نیلوفر تماس گرفت

 

اشک دیگر اجازه نمیگرفت. هق هق گریه و فریادهای من که مثبت شد ، نیلو مثبت شد


و نگاههای کنجکاو مردم که برایم اهمیتی نداشت.


تماس بعدی به مانلی بود و شنیدن گریه هایش که لحظه های قشنگی ساخت


و حالا راه 3 دقیقه ای تا شرکت، ذکر یاده تمام کسانی بود که منتظرند.


تک به تک ،


مانلی، مانلی ، مانلی،

 

 

دوستان وبلاگی 

 

آمی ، کاترین، پریا، شمیم، نگار، مریدا، لیسا، پریسا، آیدا، شیما ، ترانه، پریسان ، سالومه .


و دعا برای ماندن و سالم بودن فرشته های نیلوفر، ستایش ، صدف، مریم و بقیه دوستان.


مگر می شود توصیف کرد که چه حالی بود.


مگر می شد بابا را قانع کنم که راست است و شوخی نیست.


مگر می شد یک جا میخکوب بنشینم و کنترلش کنم این غوغای دلم را.


مگر می شد فریاد نزنم.


اشک امان نمیداد. 


سیل تبریک دوستان که رسید انگار باور کردم تو هستی عزیزم .


عزیزم تو با من بودی، اینجا درون من ، با ناباوری چه کنم ؟


با ترسی که نکند بتا کم باشد.


حساب کتابها شروع شد.

 

چه اهمیتی داشت روز چند باشی و کجای داستان؟ مهم این بود که هستی کودکم.


خدا میداند که نمی شد نروم. باید می رفتم تا خالی شوم. تا باور کنم ، تا حست کنم .


هیجانم تخلیه نمی شد. یک ساعت راه رفتم و با اشکهای سرازیر ذکر گفتم و دعا کردم.


نام بردم و التماس کردم که این لحظه های قشنگ برای عزیزترین هایم تکرار شود.


راه رفتم و دست بر دلم گذاشتم تا سردت نشود تا دردت نگیرد تا باشی.


دردها برایم چه شیرین بود. خدا میداند چه حالی بود.

 

 

 

 

 


حالا هنوز حیرانم، حیران لطف خدا و شکر گذار نعمتی که برایم خواست.


منتظر بارانم ، منتظر هوای بهاری، منتظر تمام پائیزهایی که پیش رو داریم .


منتظر تو که دو روز بعد بتای 250 را هدیه ام کردی. منتظرم که بیایی


عزیزکم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

پریسان
30 آذر 92 15:15
نجمه جون مبارک باشه خیلی قلم زیبا و به دل نشینی داری و مرسی از دعای قشنگت دوست خوبم
نیلوفر
30 آذر 92 18:37
من هنوز دلم پروونه ایه. هنوززززززززز از شدت خوشحالی دوست دارم گریه کنم. خیلییییییییییییییی حس خوبیه نجمه خیلییییییییییییییییییییییییییی
مانلی
1 دی 92 8:17
چه روز خوبی بود . چه روزای خوبیه مرسی که انقدر زیبا نوشتی و مرسی که یاد منم هستی
شیما
2 دی 92 8:59
خدا رو شکر مبارکت باشه
همدرد
2 دی 92 22:04
مبارک وجودتون باشه،خدا حفظش کنه هدیتو
لیلا
3 دی 92 12:34
خیلیییییییییییییییییییییی خیلیییییییییییییییییییییی برات خوشحاااااااااااااالم مبارکهههههههههههههههههههههههههههههههههه
بهار مامان آیسا جون
4 دی 92 13:44
عزیزم مبارکه
مری
16 دی 92 0:59
هورررررررااااااااااااا ای جونم امشب این دومین خبر قشنگیه که میخمونم خدایا شکرتتتتتتتتتت ایشالا بسلامتی بغلش کنی
مری
24 دی 92 16:15
امروز فرصت کردم همه متنو کامل بخونممممم فوق العادههههههههه بود از همین تریبون میخام به نینی نجمه جونم اعلام کنم که قدر مامانی گلتو بدونی همیشه خداییش وصف حالت معرکه بوددددد ایشالا بسلامتی بغلش کنی ما منتظر مردادماه یا شایدم اولا شهریور سال 93به جهت دیدن نینی گولوی نجمه خانوم خواهیم بود هورااااااااا
هیجان
25 دی 92 0:48
خدایا شکرت واسه این نعمت بزرگ تک تک حروف نوشته هات رو از صمیم قلب حس می کنم انگار تو وجود خود منن خدا برات حفظش کنه عزیز دلم مراقب خودت باش نجمه مامانی
مامان کلاغی
13 اسفند 92 18:31
چه حس قشنگی چقد دوس داشتم منم امروز صبح بی بی چک رو همینطور دو خط ببینم اما نشد خوشحالم برای خوشحالیت. خدا فرزندت رو نگهداره برات
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عزیزکم می باشد