29 بهمن ماه
اونقدر دل تنگ این روز بودم که خیلی زودتر از موعد از شرکت راه افتادم
توی راه بارها تصویرت رو کشیدم و قربون صدقه دست و پاهات کوچیک و نازکت رفتم
بابا قرار بود ساعت 2 به بعد بیاد ولی زودتر از من رسیده بود و دنبال جای پارک می گشت
این ینی با همه خونسردی که از خودش نشون میده ، تودلش یه خبرای دیگست
بعد از آزمایش خون و مثلا مشاوره ژنتیک منتظر سونو بودیم
اسمم که صدا شد ، صدای قلبم توی گوشم پیچید،
حتی صدای قلب کوچیک توکه تا اون روز نشنیده بودم ...
با ورود من و آماده شدن برای سونو بابا هم از در اتاق اومد تو و مشتاقانه زل زد به مانتیور روبرو
دستگاه سونو که روی شکمم لغزید، صدای قلبم رو بلندتر و واضح تر از همیشه می شنیدم ،
دیدم ...
سرت رو دیدم ، ستون فقراتت،
قد 7 سانتی متریت رو ،
پاهای کوچولوت که مدام حرکت می کردن ،
دستت که توی دهنت گذاشته بودی،
ضربان قلبت رو ،
رنگ قرمز و آبیه جریان خونت رو ،
و صدای قلبت رو،
بی اختیار بلند خندیدم ، تصور اینهمه عجله تو تپیدن رو نداشتم
و بغض کردم ، و اشک امون نداد ، و دعا کردم ،
جز اسم چند نفر ، بقیه تو ذهنم نچرخیدن ،برای همین همه رو یه جا گفتم و سپردم به خدا
شیطونی کردی مادر جان ،
بعد از سه بار رفتن و اومدن و خوردن انواع و اقسام آب میوه های شیرین و آب قند
بازم نچرخیدی فقط کمی به پهلو شدی
بعد از گرفتن اندازه هات سعی کردن وادارت کنن که کامل بچرخی
هنوز دستت تو دهنت بود و صورتت کمی به طرف ما
اما با ضربه خانم دکتر کلا قهر کردی و پشتت رو به ما کردی
با این حال حدس زدن که به احتمال زیاد این بچه شیطون ، پسره
پسر من ، ماله من ،
دیگه مهم نیست که چقد طول بکشه ،
همین که خیالم راحت شد حالت خوبه و همه چی مرتبه برام بس بود و خبر خوش
لحظات قشنگی بود ، غیر قابل وصف
خدایا تو رو هزار بار شکر
به خاطر این لحظه و لحظه هایی مشابهی که برای همه دوستان می سازی شکر