هفته بیست و هشتم
الان که دارم می نویسم بابا خوابه و تو با من بیداری. اونقد محکم پاهات رو می کوبی انگار می خوای میز رو بکشی عقب تر تا راحت تر جا به جا بشی ، حسه خیلی قشنگیه ، لذتی وصف نشدنی، اینکه هستی و مدام با تکونات اینو یادآوری میکنی. دیگه اینقد بزرگ شدی که لازم نباشه بابا حست کنه ، می تونه کامل ببینه که داری از این طرف به اونطرف می ری. بابا که شروع میکنه به حرف زدن، تو هم شروع میکنی به تکون خوردن. پسره قشنگم ، هر روز که میگذره بیشتر سعی میکنم تو ارامش باشم تا تو هم سهمت رو از این آرامش ببری روزای خوبی رو پشت سر نذاشتیم ، بعد از اون اتفاقات تلخ که از قبل از عید تا سه هفته پیش ادامه داشت. ...
نویسنده :
نجمه
2:33