عزیزکم

هفته بیست و هشتم

  الان که دارم می نویسم بابا خوابه و تو با من بیداری. اونقد محکم پاهات رو می کوبی انگار می خوای میز رو  بکشی عقب تر  تا راحت تر جا به جا بشی ، حسه خیلی قشنگیه ، لذتی وصف نشدنی، اینکه هستی و  مدام با تکونات اینو یادآوری میکنی.  دیگه اینقد بزرگ شدی که لازم نباشه بابا حست کنه ، می تونه کامل ببینه که داری از این طرف به اونطرف می ری. بابا که  شروع میکنه به حرف زدن، تو هم شروع میکنی به تکون خوردن.   پسره قشنگم ، هر روز که میگذره بیشتر سعی میکنم تو ارامش باشم تا تو هم سهمت رو از این آرامش ببری روزای خوبی رو  پشت سر نذاشتیم ، بعد از اون اتفاقات تلخ که از قبل از عید تا سه هفته پیش ادامه داشت. ...
8 خرداد 1393

نوروز 1393

بالاخره من و بابا تونستیم به خاطر اومدن یکی عزیزترین و دوست داشتنی ترین   افراد زندگیمون، خونه رو عوض کنیم و جای بزرگتری رو بگیریم. 13 روزه که اومدیم خونه جدید.   خدا رو شکر که جای خوبیه و کاملا مناسب برای تو که هر چی دلت میخواد شیطونی کنی بدون اینکه هی بهت بگیم بشین همسایه پائینی اعصاب نداره .   دیشب کاراها تموم شد و موند چند تا ریزه کاری فنی که احتیاج به زمان داره.     اینقد سرم گرم بود و تب و تاب قضیه بالا بود که نفهمیدم ماه 4 چطوری تموم شد . امروز آخرین روز ماه 4 هست و فردا شروع ماه 5 ، دیگه به نصف راه دارم نزدیک می شم و لحظه شماری می کنم برای رفتن به سال جدید.   امیدو...
28 اسفند 1392

عید که می شود

  منتظره بوی یاسم   که بپیچد و مستم کند   که با هم برویم و گم شویم میان خاطرات سالهای دور   که به او بگویم بابزرگم کودکت کودکی دارد     دلم هر سال نزدیک عید پر میکشد به خانه قدیمی و مهربان تو   که حالا شاید اثری از آن نمانده باشد   و مشتاقانه در آغوشت غرق می شوم   و میان انگشتان بلند و کشیده ات فشرده می شوم   محو قرآن خواندنت می شوم   صدایت می پیچید   انگار همین لحظه همین جایی کنار همین کرسی، کنار پنجره   با همان عینک دور مشکیه معروف !   کنار یک استکان کمرباریک پر از چای و جعبه تنباکو   ...
14 اسفند 1392

غربالگری سه ماه اول

  بالاخره امروز رسید ، لحظه لحظه ها شمردم تا برسه    خیلی طولانی بود خیلیییییییییییییییییییییییی حالا هی نگاهم به ساعته    که بشه 12 و من از شرکت بزنم بیرون ، و هی منتظر بشینم تا ببینمت    و مطمئن باشم که همه چی خوبه و تو راحتی و همه چی آرومه    خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا قسمت همه کن   
3 اسفند 1392

29 بهمن ماه

  اونقدر دل تنگ این روز بودم که خیلی زودتر از موعد از شرکت راه افتادم   توی راه بارها تصویرت رو کشیدم و قربون صدقه دست و پاهات کوچیک و نازکت رفتم   بابا قرار بود ساعت 2 به بعد بیاد ولی زودتر از من رسیده بود و دنبال جای پارک می گشت این ینی با همه خونسردی که از خودش نشون میده ، تودلش یه خبرای دیگست     بعد از آزمایش خون و مثلا مشاوره ژنتیک منتظر سونو بودیم    اسمم که صدا شد ، صدای قلبم توی گوشم پیچید،   حتی صدای قلب کوچیک توکه تا اون روز نشنیده بودم ...    با ورود من و آماده شدن برای سونو بابا هم از در اتاق اومد تو و مشتاقانه زل زد به مانتیور ...
3 اسفند 1392

بابزرگم

  هیچ وقت نبودنت برایم عادی نشد    هیچ وقت یادم نمی رود که بودی و چهره ات آرامش بخش    هیچ وقت یادم نمی رود که نگاهت عمق داشت برایم و صدایت ....   دستان استخوانی و لاغرت   کت و شلوار آبی نفتی ات   قرآن جلد مشکی و عینک دور مشکی ات   لبخند آخری که بهترین تابلوی ذهنم شد    چهاردهمین سالگرد نبودنت شد   همیشه محتاج دیدنت هستم ، تا هر وقت که زنده باشم    بابزرگم  ........   ...
1 بهمن 1392

هفت هفتگی

  دومین دیدار ، شنبه 21 دی ماه   چشمم را بستم تا تصورت کنم ،   شاید هم ترس را پنهان کنم   ترس نبودنت ، رشد نکردنت   نکندها ، شاید ها ، اگر ها ...   دستگاه سونو را که حس کردم بغض امانم نداد   قدت شده بود 10 میلیمتر و قلبت ... قلبت چه زیبا می تپید   انقد تند و قشنگ که محوت شدم که یادم رفت بگویم دکتر عکسش را میدهی؟   دقیق 7 هفته   عمرم به اندازه تمام دنیا میخواهمت       ...
30 دی 1392

آن روز پائیزی

  به دست خودم که نگاه میکنم ، خالی تر از همیشه به نظر می رسد     اما به کرم تو که نگاه میکنم حیران میمانم میان اینهمه محبت   که گاهی نه دیدمشان نه حسشان کردم. ماههایی که گذشت و پر و خالی از امید شد. 19 ماه و هرکدام دست کم 30 روز، روزهایی که جز خودم و دوستان منتظرم هیچ کس درکشان نخواهد کرد. شبهایی که تا صبح خواب یک خط بودن و دوخط شدن بی بی چکها امان می برید و صبحهایی که تمام آروزها ویران می شد و روز از نو روزی از نو.       به هر پیام مادر شدنی دل خوش میکردم که روزی نوبت من هم خواهد شد، و هر ماه ماجرایی تازه انگار تو را از ما دورت...
30 آذر 1392

چشممان به آمدنت روشن عزیزکم

  دو خط بی بی چک که برایم غریبه نبود بتای 100 که قشنگ ترین عدد زندگیم شد و حضور تو کودکم که تمام رویاهایم را حقیقی کرد و ناباوری که رنگ خوشبختی داشت     خوش اومدی عزیزه دل بابا و مامان     ...
26 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عزیزکم می باشد