عزیزکم

یه حرفایی

  یه حرفایی هست که فقط جاش تودله چون هیچ وقت و هیچ جا و به هیچ  کسی نمی تونی بگی    یه حرفایی هم هست که حکم نصیحت داره یه وقتا دلمون میخواد چشامون رو روی تمام نصیحتای دنیا ببندیم و هیچ حرفی نشنویم    یه حرفایی هم هست که بغض رو فرو میکنه تو گلوی ادم ، نمی فهمی از خوشحالیه ، از ناراحتیه دقیقا این چیه    یه حرفایی هم هست که قراره بشه مرهم اما از نوع نمکش ، به مرهم بودنش ایمان داری ولی مطمئنی یه دور باید بسوزی تا خوب بشی    یه وقتم زمانی می رسه که هیچی برای گفتن نیست   نخندین بهم امروز همه حرفای بالا رو با هم دارم  چه ثروتی دارم من   ...
12 شهريور 1392

بغض دارم

  گاهی که هوایت می کنم تمام شهر کوچک می شود برای پیاده رفتن هایم   میخواهم تا می شود دیرتر به خانه برسم    این روزها بودن با رویای تو برایم از همه چیز دلنشین تر شده   دلم که تنگ تو می شود   کودکم   هیجکس نمی تواند تاوان نبودن تو را پس بدهد   یک امروز را بغض دارم 
5 شهريور 1392

این روزها

عکس هم گرفتم و خدا رو شکر مشکلی نبود    خاله نیلوفر جواب آزمایشش منفی شد ، خدا می دونه همه دوستاش اون روز چه حالی شدن    اون روز و روزهای بعدش    خوده خاله هم که دیگه قابل وصف نیست    اما دوستش دارم شاید به خاطر همین شکر گزار بودنش   صبور بودنش   تولد مامان هم گذشت ، مثل پارسال که تو نبودی    البته امیدوارم مثل سال بعد نباشه    حالا همه چی داره به روال عادی بر میگرده    حالا می دونم تکلیف چیه    حالا میدونم اقدام بعدی چیه    اینطوری بهتر از بلاتکلیف موندن   منتظرتم مثل همیشه گلکم  ...
27 مرداد 1392

یه روز پر از اضطراب

یه روز پر از اضطراب پریشب بعد از چند روز تاخیر ، تصمیم گرفتم بی بی چک بزارم ،   گذاشتم و تو لحظه اول هر دو خط ظاهر شد ،   خط دوم کمرنگ ولی کاملا مشخص   یهو همه چی با هم یه رنگ دیگه شد ، هنگ کردم ، باور نکردم   هی نگاه می کردم و می گفتم امکان نداره اشتباه می کنم   وضو گرفتم و رفتم که نماز بخونم ،   نمی دونم چقد طول کشید ولی یهو دیدم بابایی نشسته کنارم   گفت چی شده چرا اینطوری اینجا نشستی   نتونستم خودمو کنترل کنم ، بدون اینکه هیچی بگم بردمش و بی بی رو نشونش دادم   یه کم جا خورد ولی زود خودشو جمع و جور کرد شروع کرد به شوخی کردن &nbs...
24 تير 1392

روز از نو

حس سربازی رو دارم که اخرین روز خدمت می فهمه چند ماه اضافه خدمت خورده 
11 تير 1392

کنار سفره خالی ...

  داشت می خوند بهشت از دست آدم رفت از اون روزی که گندم خورد ببین چی میشه اون کس که یه جو از حق مردم خورد کسایی که تو این دنیا حساب ما رو پیچیدن یه روزی هر کسی باشن حساباشونو پس می دن عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نیست پرستش راه تسکینه پرستیدن تجارت نیست سر آزادگی مردن ته دلدادگی میشه یه وقتایی تمام دین  همین آزادگی میشه کنار سفره ی خالی یه دنیا آرزو چیدن بفهمن آدمی یک عمر بهت گندم نشون می دن نذار بازی کنن بازم برامون با همین نقشه خدا هرگز کسایی رو که حق خوردن نمی بخشه کسایی که به هر راهی دارن روزیتو می گیرن گمونم یادشون رفته همه یک روز می میرن جهان بدجور کوچیکه همه درگیر این دردیم ...
10 تير 1392

کاش خدا تو را برایمان بخواهد

  خیلی وقته ننوشتم ، مخصوصا که اون وبلاگ قدیمی که 10 سال توش نوشتم ، حذف شد و خیلی خیلی خیلی ناراحتم کرد    عزیزکم ، اتفاقات زیادی افتاده تو این سه ماه ، بیشترش هم اتفاقات خوب  بعد از مدتها بالاخره بابا رفت آزمایش اما ... یه مشکلاتی وجود داره  دوباره باید بتونم بابا رو راضی کنم که دنبال یه سری مسائل باشه  امروز پیشه دکتر بودم ، وقتی گفت که باید بابا بره پیشه یه دکتر دیگه و  معاینه بشه ، هم چی تو ذهنم بهم ریخت ، باز از اول  روز از نو ، روزی از نو ، تا بیام شرکت ، کلی راه رفتم ، تو گرما  اما بازم دلم میخواست راه برم  عزیزم ، دخترم ، پسرم ، عزیزم ، عزیزم ، عزیزم  کاش خ...
10 تير 1392

نوروز

    یادته آخرای سال 90 ؟! غرق سردرگمی بودم ، هستی یا نه ؟ حتی  یک روز مونده به آخر سال هم آزمایش دادم اما.... اون موقع فکر می کردم حتما نوروز سال بعد یا تو بغلم هستی یا تو دلم ........ چه مناسبت ها که چشم داشتم تا بتونم یه هدیه خوب ، خبر پدر شدن رو به بابا بدم  سالگرد عقد ... تولدم .... سالگرد عروسی ... تولد بابا ... سپندارمزد ... ..... عید ...................... اما هیج کدوم نشد عزیزکم ، خدا برامون نخواست ، صلاح دونست که تو رو برامون نفرسته  حالا هر چی به عید نزدیکتر می شیم، بیشتر دلم می گیره، یه چیزه عجیب تو دلم موج می زنه خوشحالم از بابت خاله های منتظر...
23 اسفند 1391

سکوتم

  عزیز مادر حس عجیبی است که تو را بخواهم و زبانم قفل بماند این خوابهای پریشان که تو را گم می کنم و گریه امانم نمی دهد این خوابها که تو را شیر می دهم و چشمم در چشم توست این خوابها که خوابیده ای، آرام و آسوده در آغوشم و بعد صبح و روز جدید، بدون هیچ نشانی از غصه شب امروز نشد مقاومت کنم ،‌ دلم هوایی شد ، حسه بی حسی تخلیه انرژی شده ام ، این روزها حالم خوب است فهمیده ام که باید خوب باشم چه زهر کنم این ایام را چه نه ، می گذرند. پدر نباید ناراحت باشد، دوستان نباید ناراحتی را لمس کنند همکاران ، و ....... دلم چه بزرگ شده ، جا دارد برای همه اینها امروز اما ...... لبریز شدم ، با تو حرف زدم ، تمام روزم را ...
14 بهمن 1391

این روزها

این روزهــــا زیادی ساکتــــ شده ام حرفــــ هایم نمی دانم چــــرا به جای گلــــو ، از چشــــم هایم بیرونــــ می آیند . . .
27 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عزیزکم می باشد