عزیزکم

آخرین روز

  مثل آخرین روز ماه رمضون ، اون لحظه های نزدیک اذان  ؛   مثل یه ساعت مونده به امتحان نهایی ؛   مثل لحظه های آخر حضور تو بین الحرمین ؛   مثل وداع با حرم امام رضا ؛   اون لحظه ها که دو قدم یکبار و تا جایی که چشم یاری میکنه بر میگردی و چشم به گنبد طلایی آقا می دوزی ؛   حس عجیبی دارم ؛   مثل تمام این دوران که سرشار از حس­های عجیب بود ، تمام روزهایی که کم کم تو وجودم رشد کردی و پا گرفتی ؛   از اولین حرکتت تا الان که می دونم و شناختم چه زمانی چه عکس العملی داری ؛   قلمبه شدن هات ، موج زدن هات ، کوبیدن هات و دردهایی که این 10 شب...
24 مرداد 1393

هفته بیست و هشتم

  الان که دارم می نویسم بابا خوابه و تو با من بیداری. اونقد محکم پاهات رو می کوبی انگار می خوای میز رو  بکشی عقب تر  تا راحت تر جا به جا بشی ، حسه خیلی قشنگیه ، لذتی وصف نشدنی، اینکه هستی و  مدام با تکونات اینو یادآوری میکنی.  دیگه اینقد بزرگ شدی که لازم نباشه بابا حست کنه ، می تونه کامل ببینه که داری از این طرف به اونطرف می ری. بابا که  شروع میکنه به حرف زدن، تو هم شروع میکنی به تکون خوردن.   پسره قشنگم ، هر روز که میگذره بیشتر سعی میکنم تو ارامش باشم تا تو هم سهمت رو از این آرامش ببری روزای خوبی رو  پشت سر نذاشتیم ، بعد از اون اتفاقات تلخ که از قبل از عید تا سه هفته پیش ادامه داشت. ...
8 خرداد 1393

نوروز 1393

بالاخره من و بابا تونستیم به خاطر اومدن یکی عزیزترین و دوست داشتنی ترین   افراد زندگیمون، خونه رو عوض کنیم و جای بزرگتری رو بگیریم. 13 روزه که اومدیم خونه جدید.   خدا رو شکر که جای خوبیه و کاملا مناسب برای تو که هر چی دلت میخواد شیطونی کنی بدون اینکه هی بهت بگیم بشین همسایه پائینی اعصاب نداره .   دیشب کاراها تموم شد و موند چند تا ریزه کاری فنی که احتیاج به زمان داره.     اینقد سرم گرم بود و تب و تاب قضیه بالا بود که نفهمیدم ماه 4 چطوری تموم شد . امروز آخرین روز ماه 4 هست و فردا شروع ماه 5 ، دیگه به نصف راه دارم نزدیک می شم و لحظه شماری می کنم برای رفتن به سال جدید.   امیدو...
28 اسفند 1392

عید که می شود

  منتظره بوی یاسم   که بپیچد و مستم کند   که با هم برویم و گم شویم میان خاطرات سالهای دور   که به او بگویم بابزرگم کودکت کودکی دارد     دلم هر سال نزدیک عید پر میکشد به خانه قدیمی و مهربان تو   که حالا شاید اثری از آن نمانده باشد   و مشتاقانه در آغوشت غرق می شوم   و میان انگشتان بلند و کشیده ات فشرده می شوم   محو قرآن خواندنت می شوم   صدایت می پیچید   انگار همین لحظه همین جایی کنار همین کرسی، کنار پنجره   با همان عینک دور مشکیه معروف !   کنار یک استکان کمرباریک پر از چای و جعبه تنباکو   ...
14 اسفند 1392

غربالگری سه ماه اول

  بالاخره امروز رسید ، لحظه لحظه ها شمردم تا برسه    خیلی طولانی بود خیلیییییییییییییییییییییییی حالا هی نگاهم به ساعته    که بشه 12 و من از شرکت بزنم بیرون ، و هی منتظر بشینم تا ببینمت    و مطمئن باشم که همه چی خوبه و تو راحتی و همه چی آرومه    خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا قسمت همه کن   
3 اسفند 1392

29 بهمن ماه

  اونقدر دل تنگ این روز بودم که خیلی زودتر از موعد از شرکت راه افتادم   توی راه بارها تصویرت رو کشیدم و قربون صدقه دست و پاهات کوچیک و نازکت رفتم   بابا قرار بود ساعت 2 به بعد بیاد ولی زودتر از من رسیده بود و دنبال جای پارک می گشت این ینی با همه خونسردی که از خودش نشون میده ، تودلش یه خبرای دیگست     بعد از آزمایش خون و مثلا مشاوره ژنتیک منتظر سونو بودیم    اسمم که صدا شد ، صدای قلبم توی گوشم پیچید،   حتی صدای قلب کوچیک توکه تا اون روز نشنیده بودم ...    با ورود من و آماده شدن برای سونو بابا هم از در اتاق اومد تو و مشتاقانه زل زد به مانتیور ...
3 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عزیزکم می باشد